صفحات پر از خالی: کاوشی در ناگفتههای زبان و ادبیات
نویسنده: امیرحسین ظهوریان وطن
زمان مطالعه:7 دقیقه

صفحات پر از خالی: کاوشی در ناگفتههای زبان و ادبیات
امیرحسین ظهوریان وطن
صفحات پر از خالی: کاوشی در ناگفتههای زبان و ادبیات
نویسنده: امیرحسین ظهوریان وطن
تای مطالعه:[تا چند دقیقه میتوان این مقاله را مطالعه کرد؟]7 دقیقه
در سال 1927 زمانیکه ویرجینیا وولف نسخهی نانوشتهی جدیدترین کتابش یعنی «بهسوی فانوس دریایی» -که صفحاتش تماماً خالی بودند- را مطالعه میکند، میگوید: «این بهترین رمانیست كه تا به حال نوشتهام». البته كه فقط نیمی از جملهی او جدی بود؛ چراكه میدانست ویتا ساكویلوست، كه محتویات این نامه برای او بود، میتوانست به خوبی صفحات خالی كتاب نانوشتهاش را بخواند. ویتا میتوانست چیزی را بفهمد كه اگرچه بر همگان عیان بود، اما حاجتی به بیانش نبود. آنهم این که وولف او را دوست میداشت.
با استناد به شوخیِ میان این دو عاشق ممکن است بتوانیم خوانش فمینیستی جامعتری از این مبحث ارائه دهیم. سوزان گوبار، منتقد ادبی، در 1981 مینویسد: «شاید نویسندگان مرد مثل مالارمه و ملویل نیز تناقضات هنری خود را با استفاده از صفحات خالی بیان کرده باشند، اما نویسندگان زن با بهرهگیری از آن نشان دادند که زنان در جامعهی مردسالار سمبل لوح نانوشته بودند، سمبل نقص، سمبل نفی و سمبل غیاب.
ترزا دو لورِتی در کتاب «باورهای نوین جنسیت» (1987) میگوید «صفحات خالیِ پاک و مقدس که منتظر پخش شدن جوهر خودکار نویسندهاند، نمایانگر سنت زشت و قبیح نویسندگان غربیاند». شاید وولف نیز تمام این تصورات را در ذهن خود داشته اما چه میشود اگر اظهار نظر او را جدی تلقی کنیم؟ چه میشود اگر این صفحات خالی واقعاً بهترین رمانی باشد که وولف نوشته است، یا بهترین رمانی باشد که او میتوانسته بنویسد؟ رمانی که ساخته شده اما عینیت نیافته باشد.
اولیسیس کاریون، هنرمند مکزیکی هنرهای انتزاعی در سال 1975 گفت: «زیباترین و بینقصترین کتاب جهان، کتابی است با صفحات خالی؛ به همان سان که کاملترین زبان در پشت تمام حرفهایی که انسان میتواند بزند پنهان شده است.» برخلاف وولف، او شوخی نمیکرد. اشارهی او به چیزهایی بود که بین دو مرحلهی تخیل و اجرا از دست میرود. منظور او این بود که هیچکس به هیچوجه نمیتواند کتابی را که در ذهن دارد با حفظ امانت و وفاداری کامل به روی کاغذی که پیش رو دارد منتقل کند. به همین خاطر است که در سال 1984 جورج استاینر، منتقد ادبی، «کتاب واقعی» را «کتابی که باید بهتر نوشته میشد» توصیف میکند؛ احساسی که دیگر نویسندگان نیز با آن ناآشنا نبودهاند. کتاب واقعی، صورتکِ بیجان تخیلش است (والتر بنجامین)؛ تخریب ایدهی بینقص است (آیریس مرداک)؛ خیانت به کمال مطلق است (دیوید فاستر والاس)؛ و رونوشت بد و مسخرهی چیزیست که در ذهنتان داشتید (توماس برنارد). اما اگر تمام آثار ادبی فرمهای ایدهآل با نمونههای عینی ناقص باشند، پس کتاب سفید -آنطور که کاریون پیشبینی میکرد- کتابیست که با تصورات نویسنده کنار نیامده است.
مشهورترین صفحات خالی باید متعلق به «تریسترام شندی» لارنس استرن باشد، بهویژه آن صفحاتی که خواننده را دعوت میکند تا خودشان چهرهی «ویدو وادمانِ» جذاب را نقاشی بکشند: «بنشین، آقا، او را در ذهنت تصورش کن... آن را تا آنجا که مخیلهات به تو اجازه میدهد هرچه بیشتر شبیه به معشوقهات نقاشیاش کن و هرچه کمتر شبیه به همسرت...». در تخیلات شفاف استرن، صفحهی خالی جایی بود که به خیال اجازه میداد تا هرجا که میخواهد برود و در عین حال، سلطه نویسنده را زیرسوال ببرد و فقدان ضرورت در ادبیات داستانی را برجسته سازد. در واقع، جالب است بدانیم که کتابهای سفید صدههای متمادی در افسانههای شرقی وجود داشتند اما –بهجز آثار استرن- تنها در صدهی بیستم بود که به قفسههای کتابفروشیها و کتابخانهها آمدند.
مایکل گیبز، شاعر و هنرمند، در مجموعه کتابهای سفید به نام «همه یا هیچچیز» (2005) بیستوسه متن از کتابهای تقریباً سفید و کاملاً سفید استخراج کرده است. در هیچکدام از بخشهای کتاب، بهجز عنوان، تاریخ انتشار و نام نویسنده که همگی در حواشی صفحه نوشته شدهاند، هیچ متنی به چشم نمیخورد. بیشتر آنها هنر آوانگارد یا آزمون و خطاهای شاعرانهایست که نویسندگانشان تحتتاثیر عرفان یا فلسفهای خاص آنها را خلق کردهاند.
با این حال، گشتن به دنبال ردپای صفحات خالی در ادبیات داستانی معاصر کار تقریبا غیرممکنیست.
قدیمیترین بخشی که گیبز در کتابش آورده «شعر پایان» (1913) از هنرمند فوتوریستیِ روسی، واسیلیسک ندوف، است که معمولاً آن را الگوی نقاشی «سفید روی سفید» (1918) – نقاشی سفید روی بوم نقاشی سفید- از کازیمیر مالویچ میدانند. ندوف شعرش را نمونهی «ماتریالیزهکردنِ هیچ» میدانست؛ در صورتیکه مالویچ خالیبودنِ اثر هنریاش را «برانگیزاننده حس بینهایت» توصیف میکرد. در واقع، صفحهی سفید و بوم نقاشی سفید نمایانگر یکی از این دو قطب متضادند و مخاطبان مدام هریک را بر اساس یکی از این دو قطب تفسیر میکنند.
ولادمیر نوباکوف هم در «درسهایی از ادبیات» (1980) مینویسند: «صفحات هنوز خالیاند، اما احساس معجزهآسایی به ما میگوید که کلمات همانجا با جوهری نامرئی نوشته شدهاند و میکوشند تا نمایان شوند». اما غیبت و عدم حضوری که صفحهی خالی ایجاد کرده بهشدت مبهم است. نمیدانیم که این سفیدی نتیجهی کلماتیست که هنوز روی کاغذ نیامده و در هوا معلق است، یا نتیجهی کلماتیست که پاک شده، فراموش شده یا سرکوب شدهاند.
میتوان نام این فضای خالی را –مانند تصویر روبهرو- ترا اینکاگنیتا یا سرزمین ناشناخته گذاشت، اما همین بخش همچنین میتواند صحنهی جرمی باشد که کسی با گچ مکانهایی را که پیشتر توسط نویسندگان دیگر اشغال شده بود مشخص کرده باشد. آن کارسونِ شاعر، «در نه، بهجای آن» (2013) دوباره با استفاده از استعاره بومهای نقاشی سفید به سراغ بحث میرود:
زمانی که فرانسیس بیکن به بوم نقاشی نزدیک میشود، سطح سفید آن درجا از تمام تاریخ هنر نقاشی تا به آن زمان پر میشود، انگاری تمام کلیشههای سنتی موجود در جهان هنرمند، در ذهن او و در چیزهایی که میتواند روی تابلو بکشد، خودشان را در آن [بوم نقاشی] جای میدهند. صرفاً چیزهایی را که انتظار دارد ببیند، میبیند و صفحات مختلف مانع دیدهشدن چیزهای دیگر میشوند. دشوار میشود چیزی را کشید که از پیش [روی بوم] نقاشی نشده باشد.
کتابِ سفید با تاریخچهی ادبی مدرنیته ارتباط تنگاتنگی دارد و حتی تقریباً در مرز یکیشدن با آن است. والتر بنجامین در مقالهی «قصهگو» (1936) «شخص» را «خواستگاه پیدایش رمان» میداند؛ چنین شخصی از قیدوبند سنت رها و آگاهیاش صرفاً برآمده از درون خود او است. ادبیات اکنون میتواند هرچیزی -چه همهی آن چیزی- باشد که نویسنده خود میخواسته، نه آنچیزی که قصد داشته است از استادان بزرگ تقلید کند. با این حال، سورن کییرکگارد در کتاب «بیماری منتهی به مرگ» (1849) هشدار میدهد که «هرچه بیشتر و بیشتر [چیزی] امکانپذیر شود، دیگر چیزی واقعی نیست». بنابراین، اینجا با خطر پرستش آثار بتشده و غیرواقعی روبهرو میشویم.
ژان ژاک روسو در کتاب ژولی یا هلوییز جدید (1761) با آبوتاب توضیح میدهد: «هیچ چیز زیبایی نیست، مگر آن چیزی كه وجود ندارد». جان كیتز هم در شعر «در ستایش بستوی یونانی» (1819) ملودیهای «شنیدهنشده» را ارج مینهد. ادبیات، صفحهی سفیدی بود که با گذشت زمان بیشتر و بیشتر رویای سفید ماندن را در ذهن نویسندگان پرورانید. شاید کتابهای نوشتهشده شیرین باشند، اما کتابهای نانوشته شیرینترند.
ساده بگوییم؛ این کلماتاند که جهان را برایمان میسازند. میتوانیم با حذفکردنشان جهان را تغییر دهیم و طور دیگری با آن روبهرو شویم. با این حال، ادبیات برای بلانشو، نویسندهی فرانسوی، چیزی فراتر از نفی وجه زبانشناسانهی آن است؛ او معتقد است در ادبیات هم شیء واقعی نفی میشود و هم شیء جایگزین آن. در نتیجه، کلمات، دیگر فقط تداعیگر ایدهها نیستند، بلکه ما را به کلمات دیگر ارجاع میدهند و مانند همان کلماتی که نفیشان کرده بودند، محسوس میشوند. ادبیات، سلاح سری ما در مقابل پوچی باطنی زبان است؛ آنچنان که بلانشو میگوید: «خوشبختانه زبان برای خودش مفهوم جداگانهای دارد؛ چیزی نوشتهشده، زمزمهای از یک فریاد، رگهای از سنگ، جزئی از خاک رس است که عینیت کره زمین توسط آن ادامه مییابد».

امیرحسین ظهوریان وطن
برای خواندن مقالات بیشتر از این نویسنده ضربه بزنید.
کلیدواژهها
نظری ثبت نشده است.